خاطره ای زیبا از مریم

من و محمد خاطرات زیادی باهم داریم.ما از بچگی همسایه و همبازی هم بودیم.محمد پسر خیلی مومنیه و نماز خونه و توی مسابقات قرانی اوله و بسیجی و...ولی من یه دختر قرطی که بدون آرایش جایی نمیره و ولش کنن توی خیابونم می رقصه.اما هردوخجالتی هستیم.خاطراتمون کوتاه و بامزه اند.خاطرات بچگی ما این بود که باهم دیگه دست همو می گرفتیم و خیابون بزرگ جلوی خونه رو میدویدیم و چون خیابون خیلی خطرناک بود هیچ وقت به مامانامون نمی گفتیم.اون همیشه عاشق این بود که من برم خونه شون و باهم بازی کنیم اما داداش من خیلی غیرتی بود و اجازه نمی داد ولی ماکارای یواشکی زیاد داشتیم.آخرین خاطره مونم مربوط به همین امروزه که باسرویس مدرسه داشتیم در میشدیم و من پرده رو کشیده بودم.چون مدرسه ی نمونه ست یونی فرمش معلومه و من از پنجره ی جلو تشخیص دادم که خودشه که کنار خیابون وایساده.بلا فاصله پرده رو تاکنار صورتم کنار زدم.نمی دونم چم بود اما فکر می کردم متوجه من نمیشه واسه همین صاف توی صورتش ذل زده بودم که یکهو سرش رو اورد بالا و چشم توچشم شدیم....بعدش انقدر توسر خودم زدم که چرا انقدر ضایه بازی در آوردم.همه ی دوستام داشتن از خنده می ترکیدن چون عین مجنونا به هم ذل زده بودیم...ماخاطره های قشنگ زیاد داریم ولی این اخریش بود واسه همین گفتم.البته کم هم بود!شاید یه روزی تمام خاطراتمون رونوشتم!

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 آذر 1398برچسب:خاطره ای زیبا از مریم, ساعت 1:14 توسط پسر مهربان |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد